Life goes on with pain

زندگی با درد جریان دارد
پارت۱۵


{{زن زیبا بود در این زمونه بلا}}_🩵💙


چیشده بود رئیس بزرگ‌ترین شرکت کره داشت با کرواتش دست و پنجه نرم می‌کرد!!!🌙
کوک:حالاما یبار خواستیم کروات ببندیم هااا ای بابا !!
در باز شد کسی نبود جزء پدرش
ب.ک:کوک بی……(خنده)چرا خودتو اینجوری کردی؟!!😂
کوک:بابا هر کاری میکنم نمیشه😫😫😫
پدرش خواست خودش کروات پسرش را ببند که لحظه ای فکری به ذهنش خطور کرد و فاصله گرفت و خواست بره که پسر کلافه اش کلافه گفت:بابا کجا میری وایسا بیا اینو ببند😩
ب.ک:وایسا الان میام …از در رفت بیرون و داد زد:
دلینا جاننننننن دخترممممممم بیااااا😁😁
کوک:وایسا بابا چرا اونو صدا میکنی(داد)نه دلینا نیاااااااا
اما دیگه دیر شده بود دخترک به صدای عمویش به آنجا آمده بود
دلینا:جانم عمو..،عه سلام کوک
کوک با تمام دست پاچگی سعی می‌کرد خودش را از دست کروات خلاص کند که پدرش گفت:دخترم کوک نمیتونه کرواتشو ببنده لطف میکنی براش ببندی؟!😝
دلینا :حتما عمو
سپس به سمت کوک رفت و از نگاه کردن به چشمای او خجال کشید 😌😊
ب.ک:عههه خجالت نداره من شما دوتا رو تنها میزارم کاری هم کردید کردید😜😜
دلینا و کوک؛عمووووو…. باباااااا
سپس در بسته شد
دلینا نزدیک تر رفت ؛باخود کلنجار رفت و سپس به آرامی گفت:میخوای کرواتتو ببندم!؟🙃
کوک:ببخشید اما…هوففف بله ممنون میشه کمکم کنی…
دلینا:با اجازه …
سپس نزدیک کوک شد دستانش را به دور گردن او انداخت و کروات را جلو آورد نفسای داغ کوک به گردنش میخوردو باعث مورمور شدن بدنش می‌شد به آرامی شروع به بستن کرد و غافل بود از نگاه های کوک به روی خودش توی اون لباس آبی کاربنی زیبا شده بود جونگ کوک هم همینطور بود ……………………………
کار را تمام کرد و گره آخر را نیز زد و دور گردن کوک سفت کرد سپس گفت :تموم شد
دستش را گرفت و به سمت آینه برد.کوک با دیدن کرواتش که بسته شده و گره خورده بود گفت:ممنونم 🙂🙂
صدایی آمد که بیشتر شبیه پچ پچ بود
دایون:عه ولم کننن
م.ک:عه بس کنیننن
چهره آن دو به سمت در برگشت
سوهی:آخ آخ فهمیدن
کوک‌ به سمت در رفت و در را به آرامی باز کرد…
بعد از باز شدن در همه سریع از پله ها پایین رفتند زوج زیبا خنده ای کردند کوک رو به دلینا برگشت و گفت:الان میام همینجا بمون.
بعد رفت و کفشی که تازه از پاساژ گرفته بودند را آورد در اتاقش را باز کرد و جعبه کفش را روی زمین گذاشت سپس از شانه های دلینا گرفت و گفت:میشه بشینی
دلینا نشست کوک جعبه را برداشت و جلوی دلینا زانو زد درش را باز کرد کفش هارا بیرون آورد و به پای همسرش کرد
دلینا خجالت زده شد بعد هم با گرفتن شونه هایش توسط جونگ کوک به خودش آمد:یادت باشه اونجا همه فکر میکنن ما همو دوست داریم پس حواست رو جمع کن که نخوام یاد آوری کنم ..
دلینالبخندی تحویل داد
دستش توسط جونگ کوک به جلوی آینه کشیده شد به خودش نگاه کرد لبخندی زد و گفت:بریم!؟😌
کوک:حتما عزیزم!😃
سپس دست دردست هم از اتاق خارج شدند
ادامه دارد،…..
دیدگاه ها (۰)

Life goes on with pain

Life goes on with pain

Life goes on with pain

Life goes on with pain

black flower(p,243)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط